داغی که بر دل جامعه ی هنری نشست!
فریبا نبوی طهرانی فر- باز هم شوکی دیگر و بهتی پایان ناپذیر، هیچ چیز بدتر از این نیست که صبح، چشم بگشایی و با اخبار هولناکی روبرو شوی که تا ساعت ها تو را متحیر ساخته و در اندوهی جانکاه فرو برد.
در میان اخبار ناگوار جنگ و زلزله، که جهان را تحت تاثیر قرار داده، باز، خبری می شنویم که چهارستون بدن را می لرزاند...
سلاخی داریوش مهرجویی و همسرش ، پس از تهدیدی که جدی گرفته نشد...
شب سیاهی که رنگ خون گرفت و داغی که تا اعماق جان را سوزاند.
و جانیانی که در نهایت شقاوت به قتلی فجیع دست زدند.
چه بر سر ما آمده که بریدن سر، عاقبت کار است؟
چه سرانجامی است که به جای پاس داشتن و ارج نهادن ، قتل و جنایتی سبوعانه، نصیب مفاخر هنری می شود؟
چه سرنوشت شومی است که بر اهالی هنر سایه افکنده ؟
روزگار غریبی ست...
دل ها پر از درد
زبان ها پر از حرف
و افکار، پریشان
نه می شود چشم ها را بست و ندید
و نه می شود گوش ها را گرفت و نشنید
دنیا به جای ترسناکی تبدیل شده
اتفاقات ناگوار، با هجمه ای از درد و ناامیدی در حال گسترش است
مرگ انسانیت ، تنها صدایی است که به گوش میرسد
این روزها سایه ها هم ترسناک شده اند
به گمانم
از سایه ها هم باید گریخت.