printlogo


یک فعال فرهنگی به « اقتصادسرآمد» نوشت:
دریاچه ارومیه و دست های کوتاه

 گروه راهبردی - فریبا نبوی طهرانی فر - پروازم برای ساعت 11 و45 دقیقه بود ، با عجله وسایلم را جمع کردم و ساعت 10 درخواست اسنپ دادم . قبل از اینکه گزینه ی "عجله دارم " را با قیمت بیشتر بزنم یک پراید هاچ بک ، پلاک شهرستان، درخواستم را قبول کرد.
در همین رابطه، فریبا نبوی طهرانی فر فعال فرهنگی در نوشتاری به روزنامه اقتصادسرآمد آورده است: سریع کیف وچمدانم  را برداشتم و از پله ها پایین رفتم و به سر کوچه رسیدم . نگاهی به پلاک ماشین کردم ؛ راننده جوان با دیدن من سریع از ماشین پیاده شده ، سلام کرد و چمدانم را در صندوق عقب ماشین گذاشت و بعد سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
خیابان ها تقریبا شلوغ بود و راننده  از روی نقشه راهنما حرکت می کرد.
از آیینه ، چشماشو دیدم  که قرمز و پف کرده بود و می شد فهمید که خوب نخوابیده ، 27-28    ساله نشون می داد؛ موهاش خیلی کم پشت بود و بلوز نسبتا کهنه با شلوار جین نخ نما شده به تن داشت.
ازش پرسیدم تا فرودگاه چقدر طول می کشه؟ 
گفت: نیم ساعت تا 45 دقیقه 
گفتم : خوبه، پس به موقع می رسم.
گفت: بله، نگران نباشید. 
 بعد گفتم : پلاک ماشین تون مال تهران نیست، از کدام شهر آمدید؟
گفت: من از ارومیه اومدم و متولد آن جا هستم.
گفتم :ارومیه شهر خیلی قشنگیه و مردم با فرهنگی داره 
گفت: مگه شما ارومیه رفتید؟ 
گفتم: خیلی سال قبل، وقتی بچه بودم رفتم ارومیه و زیبایی های این شهر هنوز یادمه  
گفت: بله ! ارومیه خیلی شهر قشنیگه ولی چه فایده، از وقتی  دریاچه ارومیه خشک شده، کشاورزان بسیاری کار خودشونو از دست دادند، پدر من هم کشاورز بود ولی الان بیکار و خونه نشین شده؛ این مشکل در تمام ابعاد زندگی و معیشت روستاییان استان های همجوار هم پیامدهای منفی ایجاد کرده.
گفتم: بله ! می دونم که دریاچه زیبای ارومیه علاوه بر شرایط آب وهوایی و شیوه های آبیاری نامناسب و فشار گسترده عوامل انسانی، قربانی ندانم کاری کسانی شد که با اشتباهات شون باعث نابودی آن شدند و متاسفانه در آینده با خشک شدن کامل دریاچه باید شاهد، طوفان های نمک ، گرد وغبار و شور شدن گسترده خاک و آب باشیم که باعث به خطر افتادن سلامت عمومی و تولیدات محصولات غذایی و کشاورزی این منطقه می شه.  
آهی کشید و گفت :42  شهر و 520 روستا در حوضه آبریز دریاچه وجود داره  و بیش از 7 میلیون نفر دراین مناطق زندگی می کنند که با خشک شدن دریاچه زندگی شون از بین می ره،  تا حالا  هم، هر کی مدعی احیای دریاچه شده، عملا نتونسته کاری انجام بده و فقط با بارش های فصلی، کمی وضعیت دریاچه بهتر می شه!  
پس از تایید حرفش گفتم: شما خانوادگی به تهران مهاجرت کردی؟
گفت: نه، تنها هستم، پدر ومادرم در ارومیه هستند و من از سر ناچاری و بیکاری به تهران اومدم.
گفتم : مگه درآمد اسنپ جواب اجاره خونه را می ده؟ 
گفت: من خونه اجاره نکردم، تو این گرونی رهن و اجاره ، پولم به این چیزها نمیرسه؟ 
گفتم: پس شب ها کجا می خوابی؟ 
گفت: شب ها تو ماشین می خوابم!
با تعجب گفتم: مگه میشه تو ماشین خورد و خوابید و زندگی کرد؟ این طوری که خیلی سخته 
گفت: چکار کنم؟ نه جایی دارم و نه دوست وآشنایی، نمی دونید  شب ها که در ماشین میخوابم چقدر از سرما می لرزم، دیشب هم از سرما اصلا خوابم نبرد. 
گفتم: مگه لباس گرم و پتو نداری؟ 
گفت: چرا دارم ولی حریف سرما نمی شه 
گفتم: تحصیلاتت چیه؟
خنده تمسخرآمیزی زد و گفت: من لیسانس کشاورزی دارم، پدرم هم کشاورز بوده ولی الان هردو بیکاریم!
گفتم: اگه از تخصص  کارشناسان کشاورزی به خوبی استفاده می شد قطعا بخش کشاورزی ما شرایط بهتری داشت و با نظارت کارشناسان بر تولید و مراحل  کاشت و داشت و برداشت، هیچ محصولی روی دست کشاورز نمی موند و استفاده بی رویه از کود وسم هم  سلامت جامعه را به خطر نمی انداخت. 
گفت: به نظرمن  کشور ما بیش از هر چیز به مسئولان خوب و دلسوز نیاز داره؛ کسانی که مشکلات را درک کنند و تخصص کافی برای مقابله با مشکلات داشته باشند.
گفتم : درسته ! من افسوس می خورم شما با چنین تخصص واستعدادی چرا باید مسافرکشی کنید 
گفت: ای بابا ! من کسانی را می شناسم که با مدرک دکترا، تو اسنپ کار می کنند حتی بعضی استاد دانشگاه هستند.
گفتم: بله، می دونم، الان فرهیخته ترین افراد را می توانیم میان رانندگان اسنپ پیدا کنیم؛ همان هایی که حریف جبر روزگار و زمانه نشدند و زورشون به مشکلات فراوان زندگی و تورم و گرانی نرسیده و مجبورند تن به کاری بدهند که تناسبی با تحصیلات شون نداره. 
گفت: درسته، منم برای کار به خیلی جاها سر زدم، ولی بازار کار خوبی برای تخصص ما وجود نداره و یا با حداقل حقوق می خواهند استخدام کنند که اصلا جوابگوی مخارج زندگی نیست.
بعد گفت: من یک خواهر و یک برادر دارم که هردو از ایران رفتند و مشغول زندگی هستند، نمی گویم که زندگی راحتی دارند ولی سختی های این جارو هم ندارند چون لااقل مطمئنن که با کار و تلاش می توانند برنامه ریزی کنند و آینده شون رو بسازند اما این جا هرچی سعی و تلاش می کنیم زورمون به گرونی و تورم نمی رسه؛ تا بخواهیم پولی جمع کنیم و وسیله ای بخریم به قدری قیمت ها بالا می ره که فقط حسرت آن به دلمون می مونه؛ دقیقا شده ضرب المثل" دست ما کوتاه وخرما بر نخیل" !
بعد ادامه داد: الان دارم شبانه روز کار می کنم تا بلکه بتونم پولی جمع کنم و برم پیش خواهر و برادرم، البته یک بار هم غیر قانونی از کشور خارج شدم و رفتم ولی دیپورت شدم.
گفتم: پدر ومادرت در ارومیه از کجا امرار معاش می کنند؟ 
گفت: آن ها پیر واز کارافتادن و من هر ماه مقداری پول براشون می فرستم. 
گفتم: خدا خیرت بده؛ چند ساله در تهران کار می کنی؟ 
گفت: سه، چهارسال، البته هر سال، فقط 6 ماه تهران هستم و6 ماه در شهر خودمون هستم، 
بعد آه عمیقی کشید و گفت: این هم شده زندگی من، جوانی و آرزوهام وآینده ام همه دود شدند و به هوا رفتند، نه تفریحی دارم نه امکانات و نه جای خواب و نه سرپناهی، کارم شده جون کندن و دنده صدتا یه غاز عوض کردن که بیشترش خرج  بنزین ماشین و لوازم و استهلاک آن می شه و فقط خستگی برای من می مونه؛ به خدا خسته شدم، حسرت یک شب خواب راحت رو دارم که جای گرمی داشته باشم و مجبور نشم تاصبح  تو ماشین مچاله بشم و گشنه و تشنه ازین سر شهر به اون سر شهر بروم.
با شنیدن این حرفا قلبم تیر کشید؛ از ناراحتی حتی جرات نگاه کردن بهش نداشتم، شرمنده بودم که نمی توانم کاری براش کنم و احساس گناه می کردم، انگار من مسبب تمام مشکلاتش بودم، سرمو پایین انداخته بودم و چشمم فقط شلوار کهنه نخ نما شده اش را می دید که می دونستم از او در برابر سرما محافظت نمی کنه ! 
 می دونستم که براش راحت نیست از دردها و مشکلاتش بگه ولی انگار صحبت کردن، تنها تسکینی بود که برای آرام شدن، از آن استفاده می کرد.
  وقتی به مقصد رسیدم و از ماشین پیاده شدم مبلغ بیشتری بهش دادم. 
گفت: این که  زیادتر از مبلغ کرایه است وسریع  بهم برگردوند. 
گفتم: من وقتی درخواست اسنپ دادم می خواستم گزینه " عجله دارم " را بزنم  که شما قبل ازآن، قبول کردی و این همان مبلغی هست که باید پرداخت می کردم .
در حالیکه لبخندی از روی محبت و رضایت بر لب داشت، تشکر کرد و گفت: سفرتون بخیر وخوشی. 
گفتم: امروز خیلی چیزها ازت یاد گرفتم، تو سمبل غیرت، معرفت و تلاش و پشتکاری هستی که مطمئنا از نگاه خدا دور نمی مونه...
خندید و خداحافظی کرد و من رفتم با دنیایی افکار که نمی تونستم حل وهضمش کنم.