printlogo


وقتی همه دزد هستند!


  دکتر مجتبی لشکربلوکی

شهري بود که همۀ اهالی آن دزد بودند. شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمی داشت و از خانه بیرون می زد؛
براي دستبرد زدن به خانۀ یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانه برمی گشت، به خانۀ خودش که آنرا هم دزد زده بود. به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردند؛ چون هرکس از دیگري می دزدید و او هم متقابلا از دیگري. خرید و فروش هم به همین منوال صورت می گرفت؛ همه سعی می کردند سر هم کلاه بگذارند. 
دولت هم به سهم خود سعی میکرد حق حساب بیشتري از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی شان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزي از آن بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپري می شد. روزي، تازه واردی گذرش به شهر افتاد و آنجا را براي اقامت انتخاب کرد. 
شبها به جاي اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد براي دزدي، شامش را که می خورد، شروع میکرد به خواندن کتاب. دزدها می آمدند؛ چراغ خانه را روشن می دیدند و راهشان را کج می کردند و می رفتند. 
ادامه در صفحه2