نوازنده موجها
رامین جهان پور- در پشت جلد کتاب افسانه1900« الساندرو باریکو» نویسنده ایتالیایی اینگونه نوشته شده است:«ویرجینیا یک کشتی بخاربزرگ بود. در سالهای بین جنگ، این کشتی با حمل هزاران مهاجر و مردم عادی بین اروپا و آمریکا رفت و آمد میکرد. بسیاری از مردم میگویند در این کشتی یک پیانیست فوقالعاده حضور داشت که هر شب با تکنیکی شگفتانگیز، موسیقی اجرا میکرد. موسیقیای که قبلاً به هیچ عنوان کسی آن را نشنیده بود. داستان زندگی آن موزیسین بسیار دیوانهوار بود. او در آن کشتی متولد شده و هرگز پایش را از آن بیرون نگذاشته بود و هیچکس دلیل آن را نمیدانست.» درداستان «افسانه 1900» که کل ماجرای آن درداخل یک کشتی بزرگ مسافرتی می گذرد با ماجرای یک موزیسین آشنا می شویم که استعداد ذاتی فوقالعادهای در نواختن پیانودارد. اودرجایی دوره یا آموزش نواختن ساز پیانو را ندیده اما از زمان کودکی تا حالا که 32 سال از عمرش درکشتی گذشته به طورغریزی، در نواختن پیانو یک استاد است. اوبا قدرت ذهن واحساسات خویش ملودیهایی را درذهن می سازد وخودش هم با انگشتهای سحرآمیزش اجرا می کند.نواختن اوآنقدرشگفتانگیزاست که گوش ونگاه هر مسافری را به خودجلب می کند وشنونده را به وجد می آورد. نام این موزیسین با استعداد و خلاق کسی نیست جز افسانه 1900.واما ماجرای این افسانه 1900 چیست؟ در آخرین روزهای سال 1899 میلادی یکی از کارکنان کشتی بخار ویرجینیا، کودکی را در کشتی پیدا میکند و او را به فرزندی قبول میکند. از آنجایی که آن کودک را در آغاز سال ۱۹۰۰ پیدا میکنند اسم او را ۱۹۰۰ میگذارند. البته بعدها به او«نو وچنتو» هم می گویند که یک اسم ایتالیایی است. کودک بزرگ میشود اما پددرخواندهاش در در داخل همان کشتی جانش را از دست میدهد. یک شب که همه در کشتی خواب هستند متوجه میشوند که یک کودک در حال نواختن پیانو است و او کسی نیست جز ۱۹۰۰ که با نواختنش تعجب همه کارکنان وسرنشینان کشتی را برانگیخته است. چندی بعد او به یک نوازنده بزرگ پیانو تبدیل میشود. بهطوری که آوازه کارهایش به بیرون از کشتی ودرکل کشورایتالیا هم میرسد.او که دیگر به جوانی رسیده داخل کشتی کشتی دختری را میبیند و عاشق او میشود، این موزیسین که ازکودکی تا جوانی حتی یک بارهم پا به خشکی نگذاشته، تصمیم می گیردبه خاطرقرار با آن دختر از کشتی پیاده شود اما برتصمیم خودش غلبه می کندو داخل کشتی می ماند چون او با خودش عهدبسته که هیچوقت پا بهخشکی نگذارد. درصفحات پایانی داستان به دوست قدیمی اش که هم راوی داستان است و هم درکنارش ترومپت می نوازد می گوید:«من درکشتی به دنیا آمده ام ودرکشتی خواهم مرد... ساحل هیچ تعلقی به من ندارد وبلعکس...»داستان اززبان دوست نووچنتو روایت می شود که یک مسافر موقت کشتی است و نکته جالب اینجاست که هیچ کس به اندازه او به احساسات ودرونیات این پیانیست راه نبرده است.آنها لحظات زیادی را درکنارهم بوده باهم لحظات تلخ وشیرینی را گذرانده اند ومی شودگفت تها رفیق 32 سال زندگی این پیانیست عجیب وغریب همین راوی سرگذشت اوست. اما درتمام طول این سالهای که آنها با هم رفیق بودند هیچوقت دوستش موفق نشده بود که اورا درساحلی پیاده کند وباهم دربیرون قدمی بزنند. او به زندگی کردن دردریا عادت کرده بود و تمام زندگیش دریا بود ودوربودن ازآن فضا برای او مرگآوربود.درداستان توصیفات ونکات قابل تاملی است که ذهن واحساس و اندیشه مخاطب را درگیرمی کند:درصفحه 43 کتاب اینگونه می خوانیم: «...ریتم «بلوز» موسیقی مخصوص بردگان سیاه امریکا را که می نواخت حتی کارگر موتورخانه که یک آلمانی زمخت بود را هم به گریه انداخت...به نظرمی آمد که مزرع پنبه همه بردگان سیاه دنیا، آنجا جمع شده بود واو پنبه دانههای آنها را با نتش می چشید وروح را تسخر می کرد.همه حاضران از جای خودبلندشدند، آب بینیاشان را بالا کشیدند وبرایش کف زدند. واما داستان افسانه1900 بسیارتراژتیک و سمبلیک تمام می شود. درخلال جنگ با انفجاری که درکشتی رخ می دهد مسافر32 ساله آن کشتی بزرگ به آرزویش می رسد ودرمیان اقیانوسها بی آنکه حتی لحظهای درخشکی زندگی کرده باشد ازاین دنیا کوچ می کند.