از نخلستان تا دریا
نسرین کهوری- در گرمای ظهر سوزان تیرماه جزیره نزدیک ظهر با صدای مرغ و خروسها و صدای بلند چُک چُک بیبی خدیجه که به آنها دانه میدهد و آرامشان میکند از خواب ناز برمیخیزم. مادرم مرا برای خریدن سبزی و خرما و ماهی به بازار محلی روستامان میفرستد، بازارچه محلی هر روز از صبح زود تا غروب خورشید جلوی مسجد جامع روستای ما پرپا میشود.
مسجدی به بزرگی قلب مردمان این روستا، جایی که عطر میوههای تازه با خندههای ساده مردم خونگرم جنوب درهم تنیده میشود. از صبح زود با آواز خروسهای دِه و نور کم جان آفتاب غرفهها جان میگیرند، انگار که زمین قصهاش را دوباره آغاز میکند. سبدهای حصیری پر از رطبهای تازه و زیتون و گرامزنگی و کُنار و سبزیهای محلی به هر عابری لبخند مهر میزنند.دستان پینه بسته کشاورز پیر شعریست از رنج و امید، آنسوترمردی جوان با پوستی آفتاب سوخته گاریز و کولی و میگو و هوور میفروشد؛ نگاهش مانند دریا پر خروش و پر از راز امواج است. کودکان میان غرفهها سرگرم بازیهای کودکانه هستند و گهگاه به دور از چشمان فروشندهها به میوهها ناخنک میزنند با خندههایی که گویی هرگز قرار نیست جایش را به سستی و بزرگسالی بدهند.
مرد میانسالی زیر سایه درخت کهور سبزیهای زمین کشاورزیش را با تعریف و تمجید به عابران عرضه میکند. صدای چانه زدنها نه از حرص بلکه از مهر است و هر معامله پیوندی است میان قلبهای مردم روستا. بازارچه آینه مردم روستای ماست، جایی که هر خراش روی دستها حکایت از داستانی دارد، داستان رنج و امید و هر لبخند نوریست از درون دلهای پاک مردم روستانشین.
اینجا زندگی ساده اما با نشاط جریان دارد مانند دخل پیرمرد سبزی فروش که آرام آرام با پولهای خرد پر میشود! مانند من که بعد از تماشای این همه زیبایی با دستانی پر از میوه و ماهی و سبزی و خرما و این سطرهای زیبا به خانه باز میگردم و بوی چینگال و نان تمشی مادرم هوش از سرم میبرد.
از روستای توریان جزیره قشم