یک استاد بزرگ دیگر از شطرنج بازان زن ایرانی هم رفت آن ور دنیا

غزل خداحافظی

»آساره کیانی- درخشیدن زنان و دختران ایرانی، به هر زن و دختری که ساکن ایران باشد،امید و روحیه می دهد؛ که می شود ورزشگاه نرفت اما مدال آورد، می شود حق و حقوقت نصف مرد باشد اما نفر اول جهان بشوی، می شود فریاد بزنی بر سر میراث محرومیت ات و مدال خوشرنگ ات را گاز بگیری و بگویی بله من توانستم. و مدام نترسی از اینکه سنت بالا می رود و استعدادهایت پیر و خسته می شوند.
دُرسا، سعید، کیمیا، محمد، نوید، علیرضا و حالا غزل؛ نام هایی که اگرآن تکه معروف از شعر  شفیعی کدکنی را بلد هم نباشند به احتمال زیاد، مضمونش را بارها در ذهن، مرور کرده اند که ای کاش آدم می توانست وطنش را مثل گله های بنفشه بغل کند و هرجا دلش خواست با خودش ببرد.
و اگر می شد، آدم، سرزمینش را همراه پدر، مادر، خواهر و برادر؛ دوستان و رفقا، اقوام و فامیل، خیابان و کوچه محله ها، شهرها، روستاها و تماما سوراخ سنبه های آن را با خودش حمل می کرد و می برد یک گوشه دیگر از دنیا، دیگر چه غمی بود. مساله این است که این ها قابل حمل نیستند.
حالا شما فکرش را بکنید حمل کننده ی علایق و وابستگی های ذکر شده و نشده، کسی باشد که از طریق فعالیت در وطنش به شهرت و محبوبیت هم رسیده؛ فاجعه چند برابر می شود؛ همه هواداران و دنبال کننده های همخون را به آن قبلی ها اضافه کنید.
در تاریخ 41 ساله گذشته بر حسب برخی از واقعیات موجود، رفتن و سکونت و کار کردن در جایی غیر سرزمین مادری، روالی بوده که به تدریج به سبکی از زندگی بخش هایی از جامعه ما بدل شده. نویسندگان، شعرا، خوانندگان، موزیسین ها، بازیگران و ورزشکاران که این آخری در ماههای منتهی به سال گذشته و امسال بیش از سایر موارد رخ داده. نمونه اش کیمیا علیزاده اولین زن مدال آور تکواندو در ایران که خیلی راحت رفت و بعد هم فضای مجازی شروع کرد به انتشار مصاحبه اش در رسانه های ایران که می گفت به هیچ وجه خاک کشورش را ترک نمی کند و باورش چندبرابر سخت شد که حالا او رفته وقرار است زیر پرچم کشوری دیگر بازی کند و آن مست و غزلخوان دویدن روی تشک تکواندو و آن شادی مردم ایران از پشت صفحه مانیتور و شادی دوچندان زنان، را همه با خود برد.
بله؛ رفتن ها ادامه دارد؛ حالا هم غزل حکیمی فرد رفته؛ شطرنج‌باز 26 ساله ایرانی و دارای عنوان استادبزرگ زنان ، می رود تا افتخارش سهم کشوری دیگر بشود و شما فکر می کنید حتما وقتی آن عرق نباشد ،آن دوست داشتن اصیل هم نیست. حتما آدم های سوئیس آن قدر که ما غزل را دوست داشتیم، او را دوست ندارند و غزل خود می داند.
این امکان هم وجود دارد زمانیکه  پرچم کشور سوئیس برای او بالا برود، او زیر لب سرود ملی ایران را زمزمه کند و توی گوشش شادی و دست و جیغ ایرانیها بپیچد که؛ ای ول غزل جان...
هضم همه این ها دشوار است و سرآخر ما را به همان نقطه اول می رساند؛ محدودیت هایی که غریبانه کیمیاهای ما را می گیرد و غزلهای شادی مان را به سکوت بدل می کند و مسئولین دست روی دست گذاشته اند و می گذارند و آن طور که پیداست خواهند گذاشت. 
غزل خداحافظی
ارسال دیدگاه
اخبار روز
ضمیمه