روایتی از حاجی محمد زبیری به قلم رشاد عقیلی؛

«از جزیره قشم تا باطنه ی عُمان»

 گروه دانش دریا - رشاد عقیلی به روایت حاجی محمد زبیری از دیرستان -  سال 1335 هجری شمسی بود، به یاد دارم که کودکی هفت ساله بودم، فصل گرما که از راه می رسید قبل از اینکه «کُنگ» یا همان میوه ی کال مُغ یا درخت نخل پیدا بشود مردم کم کم برای سفر به باطنه ی عمان آماده می شدند و به فکر سوغات بردن برای ساکنان آشنا و فامیل در باطنه ی عمان می افتادند، سوغاتی های ما هم شامل: کولی خشک، ماهی سور، پیاز، جَهله ، میگو خشک ، کشک خشک و چند چیز دیگر بود، زن ها هم برای توشه ی سفر نان تُمشی درست می کردند و به آن روغن و سوراغ می زدند و در فضای باز پهن می کردند تا خشک بشود و ماندگاری بیشتری داشته باشد، سپس چهارتحت می کردند و در ظرفی می چیدند و به آن توشه می گفتند، من متولد 1328 هستم سال اولی که یاد دارم به باطنه رفتیم سال 1335 بود و سفرمان با جهاز بادی بود، یادم می آید جهازها را از خور بیرون می بردند و در بندرگاه شیب دراز پارک می کردند و کارهای تعمیر و سیفه مالی(داهِن کاری) آن را انجام می دادند، هر سفری که می رفتیم سه الی چهار پاره جهاز بادی باهم حرکت می کردیم، ایام هوزا که شروع می شد؛ (هوزا یعنی از هشتم ماه تاشانزدهم ماه که آب خیلی بالا می آید)، مردم کم کم آماده می شدند و روزهایی که هوا خواهری بود یعنی باد تندی نمی وزید و ابری نبود وسایل را از شهر تا «تیو» ساحل می آوردند و در لنج ها جا می دادند ،سهاره ها(صندوق ها) که وسایل مردم در داخل آن ها گذاشته می شد را در دُوم«doom»  لنج یا همان قسمت انتهایی جهاز می چیدند و محل نشستن زن های این سفر هم همان دوم لنج یا قسمت انتهایی جهاز بادی بود، مردها هم در قسمت میتایی یا همان وسط لنج می نشستند، کودکان هم در بین مردها و زن ها می نشستند، لنج ها شاهِن یا لبریز از مرد و زن و کودکان بود، روزی که هوا خواهر و آب گَوُن«gavon» یعنی مد بود دولون و پروند را سُگُب می کردند یعنی پایه های دکل بادبان را با نصب کردن اوزارها می افراشتند و روز حرکت سفر دریایی انتخاب می شد ،سال اولی که ما به باطنه رفتیم یادم می آید هوای سهیلی می وزید و جهازهای اوزاری جرأت نمی کردند سمت باب بروند ،باب سلامه؛ دروازه ای دریاییست دره مانند که دو طرف آن را دو کوه بلند فراگرفته است و در آنجا آب خیلی عمیق و سیاه و فشار زیادی دارد و عبور از آن مکان خیلی سخت و خطرناک است و جهازها در این مکان خیلی غرق شده اند و به سمت عمان باز می شود،از این مسیر اگر حرکت کنی بعد می رسیم به شَیسا و شابوس و گیمَه و شَریِه و دَوان تا برسیم به خورفکان و فجیره در امارات از این ها که رد کردیم می رسیم به بَر عمان و مسقط که پایتخت عمان است.جهازهای بادی جرأت عبور از باب را نداشتند و به همین خاطر ازسمت بر بلوچ سیریک و کلاهی از سمت تیو «سرهیت» آهسته می رفتیم تا به کوه مبارک می رسیدیم، سپس به سمت قبله با تشخیص کوه ها مسیر را ادامه می دادیم تا به کُمزار می رسیدیم، سپس به خورفکان می رفتیم در آن جا اتراق می کردیم و خریدمان را انجام می دادیم و سپس به سمت باطنه حرکت می کردیم،حدود دوازده تا هیجده روز بسته به وزش باد در راه این سفرهای دریایی بودیم.
)گهی موج و گهی دریای آرامسرِ صبح و پسین و موقع شامبه دریا خیره یا مشغول بازینه گوشی و نه دنیای مجازی همین از کودکی ها یاد دارم از آن ایام خوب و شاد دارم(
غذای ما هم در طول مسیر دوازده شبانه روزی چینگال و نون تمشی های خشکی بود که به همراه داشتیم، با کودکان همسن از این سرلنج تا آن سر لنج می دویدیم و لابه لای وسایل قایم می شدیم و بازی می کردیم و گاهی هم خودمان را به پایه های بادبان ها آویزان می کردیم و به تماشای دریا و ماهی ها مشغول می شدیم تا دوری مقصد را از یاد ببریم،بالاخره بعد از پیمایش در چندین شبانه روز طولانی به سلامت به باطنه رسیدیم، جهازهای بادی را در خور باطنه که به آن خور نَوُر(navor) می گفتند داخل کردند، وسایل و زن ها و کودکان را پیاده کردند و همان جا دولون و اوزار و پروند را خَزِر کردند (یعنی بادبان ها را پایین کشیدند) و از جهاز جدا کردند و جهازها به مدت چهار ماه تمام همان جا در خور نَوُر پارک بودند،در شهر باطنه هر کس قوم و خویش و طایفه ای داشت که آن جا ساکن بودند و تا امروز هم هستند، ما هر روزی میهمان یک فامیل و آشنایی بودیم و از این منزل به آن منزل می رفتیم تا این که کم کم برای خودمان سِرگ می بستیم و برای چهارماه اسکان در کنار نخلستان ها آماده می شدیم،در آن جا هم تا پایان چهارماه اقامت مان در باطنه زیر همین سرگ ها استراحت می کردیم،صبح زود ما را بیدار می کردند و به نخلستان می رفتیم و خلال و کنگ و رطب از پای نخل ها می چیدیم ،(نسیم صبح و نخلستان پُربار رطب های لذیذ و شادی و کار*رطب ها طعم آن شیرین و چون قند* که از لذت شود بر چهره لبخند چه ایام خوشی در خاطرم هست که از یادش شوم شادان و سرمست(.
کار مردم در نخلستان ها ادامه داشت تا این که موسم بریدن خوشه ها فرا می رسید، خوشه ها را می بریدیم و در مُشتا می ریختیم تا خشک و تبدیل به خرما بشود، با برگ های درخت نخل هم سِوِند می بافتیم و از آن برای ساخت سایه بان و سقف خانه ها استفاده می کردیم همه چیزمان از نخلستان و دریا بود،(دو نعمت شکر آن دائم تو بگذاریکی نخل و یکی دریای پُرباراگر این دو کنار سرزمین است همیشه رزق مردم پُر ثمین است) خرماها که آماده می شد کم کم برای بازگشت به جزیره ی قشم و شهر دیرستان آماده می شدیم، همان فامیل و آشناهایی که برای شان از اینجا سوغات برده بودیم حالا به تلافی روزهای ورود به ما سوغات می دادند تا به جزیره و شهر دیرستان ببریم که شامل؛ مرغ و دمیده و موز و لیمو و کووَخ و این چیزها بود، سوغاتی ها را بر می داشتیم و در جهازها بار می زدیم، در طول مسیر کلی با مرغ ها بازی می کردیم که بزرگترها شاکی می شدند و می گفتند: «بسن چوکون جاخو بنینی چقد جَک جَک اکَنی داخه دیریا اَکی اَمِری» و ما کماکان با بچه های هم سن خودمان بازی می کردیم و بعد از چهار ماه اقامت و دوازده تا هیجده شبانه روز سفر دریاییِ پر از خاطره های شیرین دوباره به جزیره باز می گشتیم.
(چه ایامی گذشت از ما در این دهر گهی دریا گهی ساحل گهی شهرگهی اندر سفر با لنج بادی از آن دورانِ زیبا هست یادی چه مانده جز مرور خاطراتش مرور لحظه های با نشاط شبخوان این قصه های نغز و شیرین از آن ایام خوب و شاد و رنگین)
«از جزیره قشم تا باطنه ی عُمان»
ارسال دیدگاه
اخبار روز
ضمیمه