داستانک اقتصادسرآمد از درياي خشك ايران بانو
13 كيلومتر راهآهن ناقابل
گروه ادبیات داستانی - امید متین - يكي بود، يكي نبود؛ زير گنبد كبود، يه ايران بود كه دريا نداشت. يه جرعه آبي داشت به اسم خليج فارس، كه فارسش را يه عده همسایه عرب بی مروت دارند ميدزدند. اين جرعه آب، يه كوه راهي داشت به اسم تنگه هرمز، كه يك عده هي مي خواهند ببندنش.
اين ايران خانم، يه كمي آب داشت به اسم مَكُران، كه آن قدر كم و بي ارزش بود كه دولت وقتش، خجالت ميكشيد بگويد مَكُران، اين بود كه اسمش را گذاشت خاله عمان.
ايران بانو، بالاي سرش يه چاله داشت كه با آب باران پر شده بود و اسمش کاسپین بود. خلاصه، ايران بي آب بود و خشك و لميزرع. اين بود كه دولت وقتش گفت برويد وسط كوير خانه بسازيد، آثار باستاني بسازيد، پل سي و چندتا بسازيد و خلاصه توي كوير، وضعيت بهتره. بچههاي خوبي هم كه دست به سينه و چارزانو پيش دولت وقت نشسته بودند، مثل بچههاي مودب گوش دادند و رفتند توي كوير و خانه ساختند و كارخانه ساختند و پل ساختند و خلاصه هر چه چاله چوله بود را فراموش كردند. اگر گاهي يادشان ميافتاد، دولت وقت ميفرمود: چاله چوله اوف داره. آبش شوره بخوريد كچل ميشيد. اين بود كه بچههاي خوب و مودب، زمين را كندند و قنات درست كردند و كمي آب براي خوردن پيدا كردند و شعار دادند: آب كم گوارا بهتر از آب زياد شور. و اين چنين بود كه خاك كوير دامنگيرشان شد و خشكي شد همنشين هميشگي.
كارخانههاي بزرگ
دولت وقت گفت، كارخانه خوبه. آن هم از نوع بزرگش. و بچهها كف زدند و هورا كشيدند؛ حتا بعضي ها از ذوق، جيغ زدند و به هوا پريدند. با خودشان گفتند، كارخانه بزرگ يعني دروازه تمدن بزرگ. اين بود كه تجهیزات خريدند و آوردند و سر هم كردند كه يهو شستشان خبر شد كه اين كارخانههای بزرگ آب ميخواهد؛ آن هم آب زياد. آمدند انگشت بگزند كه اي داد، اين چه كاري بود كه كرديم، كه دولت وقت فرمود: براي رسيدن به دروازه بزرگ تمدن، كمتر آب بخوريد كه نميميريد. كم بخوريد و بيشتر به كارخانه بدهيد تا شما را به توسعه برساند. بچه هاي خوب هم كه خيال ميكردند كلمه توسعه، معجزه ميكند، هر سال كمتر از سال گذشته آب خوردند و همه را دادند به كارخانه.
آب كم و كمتر شد تا اين كه آب باريكه زاينده رود، خشك شد. همه گفتند اي داد و بيداد، حالا چه كنيم؟ يك رهگذري از آن جا ميگذشت، گفت: ماهي هر وقت از آب بگيري تازه است! پرسيدند اين دقيقا به چه معني است؟ رهگذر گفت: يعني الان هم كه كارخانهها را برگردانيد كنار يه چالهاي كه توش آب باشد، بهتر است. اما دولت وقت سريع عرضاندام كرد و گفت: اين چه كاريه بابا جان! من يك كانال ميكشم و آب از چاله ميارم به اين چوله. دوباره مردم كف زدند و هورا كشيدند و دولت وقت، شروع كرد به كندن زمين كه آب از چاله بياورد به چوله.
اسكلتهاي آبي
رهگذر كه هميشه هر چه ميديد، سرش را مانند زنگوله شتر، اين طرف و آن طرف مي چرخاند، رو كرد به دولت وقت و گفت: حالا كه همه چيز دسته توست، برو كنار چالهها اسكله بساز، كشتي بساز، بندر بساز. سوراخ كردن كوهها از تهران تا شمال خوب است، ولي اول اسكله بساز، راه بندري بساز، كشتي بساز... دولت وقت دويد وسط حرفش گفت: اسكلت كه مال مردههاست. ما زندهآيم و به سوي دروازه بزرگ تمدن ميدويم. اين است كه اسكلت به كار ما نمي آيد. اول بايد يه سر بريم شمال يه دوري بزنيم، بعد بياييم فكر كنيم كه اسكلت بسازيم يا نسازيم.
پنجاه سال گذشت
دولت وقت شروع كرد به فكر كردن. انگشتانش را هي تاب ميداد وقرعه می گرفت: بسازم؟ نسازم؟ بسازم؟ نسازم؟... گاهي قاطي ميشد، يك بار می افتاد بساز، يك بار ميافتاد نساز. اين بود كه دولت وقت هميشه دو به شك بود.
پنجاه سالي گذشت و دولت وقت همچنان داشت انگشتايش را ميشمرد. يك كم ميساخت، يه كم نميساخت تا اين كه جنگ شروع شد. دولت وقت سينه جلو داد و گفت:حالا كه جنگ است. بگذاريد جنگ تمام شود ال ميكنيم و بل ميكنيم.
هشت سال گذشت و جنگ تمام شد. باز دولت وقت نشست و چشم دوخت به انگشتهايش. بسازم؟ نسازم؟ بسازم؟ نسازم؟
بچههاي خوب كه ديگر عادت كرده بودند به بيآبي، چاله و چوله را باهم فراموش كردند. از بس خودشان چاله و چوله داشتند كه ياد چاله و چوله ديگري نميافتادند. اين بود كه ساكت و آرام، مشغول به كار خودشان بودند. دود ميخوردند. توي ترافيك صفا ميكردند و آخر سر هم پاي سفرههاي پر از انواع خالي مينشستند و نان بربري ميگذاشتند لاي نان لواش و گاز ميزدند و دولت وقت را دعا ميكردند.
دوباره پنجاه سال گذشت
دوباره پنجاه سال گذشت. حوصله ايران بانو بيشتر از هميشه خشك شده بود. اعصاب نداشت. بعضي از بچه هاي ايرانبانو هم خسته شدند. با خود پنجاه سال را كه مي شمردند، ناراحت ميشدند. اين بود كه بعضي بچهها كه كلهشان بوي قورمه سبزي مي داد، سر و گوششان جنبيد. زبان شان باز شد و شروع كردند به داد و فرياد كه امان از خشكي. امان از بي آبي. امان از چاله اروميه. امان از هامون. امان از مَكُران و... خلاصه سر و صدايي كردند و ناليدند. دولت وقت يهو از دور پيدايش شد. اوضاع را كه ديد گفت: ديگر ناله نكنيد كه از اين طرف به آن طرف، طوري اسكلت روي هم سوار ميكنيم كه شب خوابتان نبرد و همش خواب اسكلت ببينيد. 5800 كيلومتر ساحل كنار چالههايمان داريم كه همهاش را طوري اسكلت كشي ميكنيم كه دزدان دريايي هم به خواب نديده باشند. آن قدر بندر ميزنيم كه همهتان بشويد بندري و بندري بزنيد و بندري برقصيد و بندري بخوريد. اما... اما اول بايد 13 كيلومتر ريل بكشيم بين رشت و آستارا، بعد هر چه شما بگيد همان كار ميكنيم.
نحسي ريل 13
اما نحسي سيزده، ريل رشت – آستارا را گرفت و سر و تهاش به هم نيامد كه نيامد. رهگذر كه كلهاش همچنان مانند زنگ شتر، اين ور و آن ور ميكرد با خود حساب كرد: اگر 13 كيلومتر راه آهن اين همه زمان ببرد، 5800 كيلومتر چقدر زمان ميخواهد؟ درخت گردو اين است، درخت خربزه الله اكبر! اين بود كه گفت تا من اين نامه نوشتم براي آيندگان. آيندگاني پنجاه سال ديگر ميآيند اين را بخوانند و لطفا بيايند و چند ضربه به سنگ قبر من بزنند و بگويند بلاخره آن سيزده نحس تمام شده يا من بايد پنجاه سال ديگر بپوسم؟
اين ايران خانم، يه كمي آب داشت به اسم مَكُران، كه آن قدر كم و بي ارزش بود كه دولت وقتش، خجالت ميكشيد بگويد مَكُران، اين بود كه اسمش را گذاشت خاله عمان.
ايران بانو، بالاي سرش يه چاله داشت كه با آب باران پر شده بود و اسمش کاسپین بود. خلاصه، ايران بي آب بود و خشك و لميزرع. اين بود كه دولت وقتش گفت برويد وسط كوير خانه بسازيد، آثار باستاني بسازيد، پل سي و چندتا بسازيد و خلاصه توي كوير، وضعيت بهتره. بچههاي خوبي هم كه دست به سينه و چارزانو پيش دولت وقت نشسته بودند، مثل بچههاي مودب گوش دادند و رفتند توي كوير و خانه ساختند و كارخانه ساختند و پل ساختند و خلاصه هر چه چاله چوله بود را فراموش كردند. اگر گاهي يادشان ميافتاد، دولت وقت ميفرمود: چاله چوله اوف داره. آبش شوره بخوريد كچل ميشيد. اين بود كه بچههاي خوب و مودب، زمين را كندند و قنات درست كردند و كمي آب براي خوردن پيدا كردند و شعار دادند: آب كم گوارا بهتر از آب زياد شور. و اين چنين بود كه خاك كوير دامنگيرشان شد و خشكي شد همنشين هميشگي.
كارخانههاي بزرگ
دولت وقت گفت، كارخانه خوبه. آن هم از نوع بزرگش. و بچهها كف زدند و هورا كشيدند؛ حتا بعضي ها از ذوق، جيغ زدند و به هوا پريدند. با خودشان گفتند، كارخانه بزرگ يعني دروازه تمدن بزرگ. اين بود كه تجهیزات خريدند و آوردند و سر هم كردند كه يهو شستشان خبر شد كه اين كارخانههای بزرگ آب ميخواهد؛ آن هم آب زياد. آمدند انگشت بگزند كه اي داد، اين چه كاري بود كه كرديم، كه دولت وقت فرمود: براي رسيدن به دروازه بزرگ تمدن، كمتر آب بخوريد كه نميميريد. كم بخوريد و بيشتر به كارخانه بدهيد تا شما را به توسعه برساند. بچه هاي خوب هم كه خيال ميكردند كلمه توسعه، معجزه ميكند، هر سال كمتر از سال گذشته آب خوردند و همه را دادند به كارخانه.
آب كم و كمتر شد تا اين كه آب باريكه زاينده رود، خشك شد. همه گفتند اي داد و بيداد، حالا چه كنيم؟ يك رهگذري از آن جا ميگذشت، گفت: ماهي هر وقت از آب بگيري تازه است! پرسيدند اين دقيقا به چه معني است؟ رهگذر گفت: يعني الان هم كه كارخانهها را برگردانيد كنار يه چالهاي كه توش آب باشد، بهتر است. اما دولت وقت سريع عرضاندام كرد و گفت: اين چه كاريه بابا جان! من يك كانال ميكشم و آب از چاله ميارم به اين چوله. دوباره مردم كف زدند و هورا كشيدند و دولت وقت، شروع كرد به كندن زمين كه آب از چاله بياورد به چوله.
اسكلتهاي آبي
رهگذر كه هميشه هر چه ميديد، سرش را مانند زنگوله شتر، اين طرف و آن طرف مي چرخاند، رو كرد به دولت وقت و گفت: حالا كه همه چيز دسته توست، برو كنار چالهها اسكله بساز، كشتي بساز، بندر بساز. سوراخ كردن كوهها از تهران تا شمال خوب است، ولي اول اسكله بساز، راه بندري بساز، كشتي بساز... دولت وقت دويد وسط حرفش گفت: اسكلت كه مال مردههاست. ما زندهآيم و به سوي دروازه بزرگ تمدن ميدويم. اين است كه اسكلت به كار ما نمي آيد. اول بايد يه سر بريم شمال يه دوري بزنيم، بعد بياييم فكر كنيم كه اسكلت بسازيم يا نسازيم.
پنجاه سال گذشت
دولت وقت شروع كرد به فكر كردن. انگشتانش را هي تاب ميداد وقرعه می گرفت: بسازم؟ نسازم؟ بسازم؟ نسازم؟... گاهي قاطي ميشد، يك بار می افتاد بساز، يك بار ميافتاد نساز. اين بود كه دولت وقت هميشه دو به شك بود.
پنجاه سالي گذشت و دولت وقت همچنان داشت انگشتايش را ميشمرد. يك كم ميساخت، يه كم نميساخت تا اين كه جنگ شروع شد. دولت وقت سينه جلو داد و گفت:حالا كه جنگ است. بگذاريد جنگ تمام شود ال ميكنيم و بل ميكنيم.
هشت سال گذشت و جنگ تمام شد. باز دولت وقت نشست و چشم دوخت به انگشتهايش. بسازم؟ نسازم؟ بسازم؟ نسازم؟
بچههاي خوب كه ديگر عادت كرده بودند به بيآبي، چاله و چوله را باهم فراموش كردند. از بس خودشان چاله و چوله داشتند كه ياد چاله و چوله ديگري نميافتادند. اين بود كه ساكت و آرام، مشغول به كار خودشان بودند. دود ميخوردند. توي ترافيك صفا ميكردند و آخر سر هم پاي سفرههاي پر از انواع خالي مينشستند و نان بربري ميگذاشتند لاي نان لواش و گاز ميزدند و دولت وقت را دعا ميكردند.
دوباره پنجاه سال گذشت
دوباره پنجاه سال گذشت. حوصله ايران بانو بيشتر از هميشه خشك شده بود. اعصاب نداشت. بعضي از بچه هاي ايرانبانو هم خسته شدند. با خود پنجاه سال را كه مي شمردند، ناراحت ميشدند. اين بود كه بعضي بچهها كه كلهشان بوي قورمه سبزي مي داد، سر و گوششان جنبيد. زبان شان باز شد و شروع كردند به داد و فرياد كه امان از خشكي. امان از بي آبي. امان از چاله اروميه. امان از هامون. امان از مَكُران و... خلاصه سر و صدايي كردند و ناليدند. دولت وقت يهو از دور پيدايش شد. اوضاع را كه ديد گفت: ديگر ناله نكنيد كه از اين طرف به آن طرف، طوري اسكلت روي هم سوار ميكنيم كه شب خوابتان نبرد و همش خواب اسكلت ببينيد. 5800 كيلومتر ساحل كنار چالههايمان داريم كه همهاش را طوري اسكلت كشي ميكنيم كه دزدان دريايي هم به خواب نديده باشند. آن قدر بندر ميزنيم كه همهتان بشويد بندري و بندري بزنيد و بندري برقصيد و بندري بخوريد. اما... اما اول بايد 13 كيلومتر ريل بكشيم بين رشت و آستارا، بعد هر چه شما بگيد همان كار ميكنيم.
نحسي ريل 13
اما نحسي سيزده، ريل رشت – آستارا را گرفت و سر و تهاش به هم نيامد كه نيامد. رهگذر كه كلهاش همچنان مانند زنگ شتر، اين ور و آن ور ميكرد با خود حساب كرد: اگر 13 كيلومتر راه آهن اين همه زمان ببرد، 5800 كيلومتر چقدر زمان ميخواهد؟ درخت گردو اين است، درخت خربزه الله اكبر! اين بود كه گفت تا من اين نامه نوشتم براي آيندگان. آيندگاني پنجاه سال ديگر ميآيند اين را بخوانند و لطفا بيايند و چند ضربه به سنگ قبر من بزنند و بگويند بلاخره آن سيزده نحس تمام شده يا من بايد پنجاه سال ديگر بپوسم؟
ارسال دیدگاه
عناوین این صفحه
اخبار روز
-
رضایتمندی حداکثری فرماندهان و خدمه کشتیهای متردد به بندر امام(ره)
-
کتاب «داستان استقلال، نگاهی به تاریخ باشگاه تاج» اثر مهدی بیرانوند
-
انتصاب نماینده رئیس جمهور در هماهنگی اجرای سیاستهای کلی توسعه دریامحور
-
ایزوایکو نماد اقتصاد دریا محور است و باید نگاه ویژهای به آن شود
-
نقش بینظیر پیشکسوتان دفاع مقدس در شکلگیری فرهنگ مقاومت و ایستادگی
-
ادعای استخدام خارج از چارچوب نیروهای قراردادی کذب است
-
دوره های جامع آموزش ادمینی و طراحی سایت همراه با استخدام و معرفی به بازار کار رایگان
-
صدا و سیما باید اخبار را امانتدارانه به مخاطب منتقل کند تا اعتماد مخاطب را جلب کند
-
شانزدهمین همایش ملی و نمایشگاه قیر، آسفالت و ماشینآلات در مرکز تحقیقات راه، مسکن و شهرسازی
-
آغاز مراحل فنی طرح تعیین حریم گسل های شهر دماوند
-
انجام ۸۰ هزار خدمت تخصصی در حوزه دهان و دندان در قالب با لبخند با برکت
-
۳۰۰ هزار نفر در صف وام ازدواج هستند؛ مقررات تغییر نکرده است
-
اراده دولت چهاردهم برای اصلاح شرایط سخت اقتصادی
-
آلن بدرود، آقای خاص سینمای فرانسه
-
انتخاب وزیر زن در راستای استفاده از ظرفیتهای قانون اساسی است
-
حمایت انجمن اسلامی وزارت نیرو از دکتر علی آبادی وزیر پیشنهادی نیرو
-
معابر محلات چیذر و حکمت بهسازی شد
-
پیرامون بوستان نیاوران، نفسی تازه گرفت
-
اجرای ۶ هزار متر مکعب دیوار حائل در منطقه یک تهران
-
دروازه فرهنگی محور گردشگری دربند به سازه رسید