سفر عشق  و قایله اوکراین!

فریبا نبوی طهرانی فر

​​​​​​​خواستم از عشق و دوست داشتن بنویسم، اما نشد...
کلمات غریبگی کردند! واژه ها گریختند!جمله ها همراهی نکردند!
کمی آن سوتر، در این گنبد مینا، ناقوس جنگ به صدا درآمده...
به جای پرنده در آسمان، وحشت و هراس  پر می زند، آبی آسمان رنگ باخته و ابرهای سپید به خاکستری گراییده اند خواب سارها و گل ها بهم ریخته، سایه ی  درختان برای رهگذران امن نیست. 
بغض غریبانه ی شهر، درهم شکسته
آتش جنگ ناخواسته، دل های عاشق را مرعوب و محکوم به جدایی ساخته 
شهر از وحشت هجوم کرکسان درخود فرو رفته  و به ناگاه، زندگی بوی مرگ گرفته!
هنگامه ای برپاست، شهر برای کودکان و زنان و دختران اوکراین امن نیست؛ باید بروند... 
باید جسم شان را به دوش کشیده و با خود ببرند، اما دل، ناخلف تر از این حرفهاست، نمی رود، همانجا می ماند! کجا برود دلی که در گرو دلدار است؟
و هیچ حسرتی اندوه بارتر از جاگذاشتن  دل نیست 
در سفر عشق، رفتن، نصیب زنان و دختران، خواهران و معشوقانی می شود که باید بروند و ماندن، سهم مردانی می شود که به چشم خویش شاهد رفتن جانشان هستند!
دست های گرمی از هم دور می شوند که با حلقه عشق، بهم پیوند خورده بودند و هرگز معلوم نیست پس از فرو نشستن عطش قدرت طلبی خودکامگان، دوباره بتوانند در یکدیگر فشرده شوند...
اشک است و اشتیاق به فردایی نامعلوم! 
می گویند عشق معنای واقعی خود را در نمی یابد مگر در زمان فراق...
هنگام حرکت اتوبوس، نگاه های نگران و اشکبار درهم گره خورده، گویا تر از هر کلامی، راز دل ها را بر ملا می سازد!
مردانی که به عشق عزیزان خود، در شهر می مانند و عاشقانه به دفاع بر می خیزند و زنان و دخترانی که می روند تا در روزهای سخت نبرد، صبورانه، از نهال عشقشان مراقبت کنند  
و روزی را آرزو کنند که با برقراری صلح و آرامش و امنیت، به دیار خود برگشته و دیدار یار را به تماشا بنشینند.
سفر عشق  و قایله اوکراین!
ارسال دیدگاه
اخبار روز
ضمیمه